admin
16 آذر 1402

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی (صفحه 62 نگارش پایه هشتم)

0 دیدگاه

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی (صفحه 62 نگارش پایه هشتم)

انشا با موضوع درمورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی

پایه هشتم – درس پنجم – صفحه ی ۶۲ و ۶۳ – طعم لبوی داغ در یک روز برفی

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی

رسانه اکسیر آموز در این بخش به یکی از موضوع های انشا صفحه 62 کتاب نگارش پایه هشتم – درس پنجم پرداخته است و در ادامه چند نمونه انشا با موضوع (طعم لبوی داغ در یک روز برفی) برای شما دانش آموزان گرامی گردآوری کرده است ….

انشا درمورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی – شماره 1

مقدمه زمستان سرد فرا می رسد و یکی از لذت بخش ترین کارها در این سرما خوردن لبوی داغ کنار خیابان است. تنها یا با دوست فرقی نمی کند گرما و طعم دوست داشتنی لبو باعث می شود سرما را از یاد ببریم.

برف می آمد. به خیابان رفتم تا کمی قدم بزنم و برف را تماشا کنم. راه رفتم و از منظره لذت برم، سرد بود و هرزگاهی بادی می وزید و این سرما را چند برابر می کرد.

در میان هیاهوی خیابان صدایی از دور می آمد. دست فروشی که فریاد می زد: لبوی داغ، لبوی داغ و خوشمزه

در این سرما و برف خوردن لبوی داغ می توانست لذت بخش باشد. قدیم هایم را سریع تر برداشتم و کنار بساط دست فروش رسیدم. کمی به لبوی های خوش رنگ و داغی که بخار از آن ها بلند می شد نگاه کردم و از فروشنده خواستم که کمی برایم لبو بریزد.

فروشنده با خوش رویی لبوها را داخل ظرفی چید و به دستم داد. دستم هایم را دور ظرف حلقه کردم … چه گرمای لذت بخشی.

از فروشنده تشکر کردم و به دیوار تکیه دادم و شروع به خوردن لبو کردم، طعم داغ و لذیذ لبو در این سرما واقعا لذت بخش بود.

چند نفری هم کنار من ایستاده بودند و با شوق برف را تماشا می کردند و لبو می خوردند. دانه های برف را می دیدم که وقتی به بخار لبویی که در دستم بود نزدیک می شدند آب می شدند و درون ظرف لبو می ریختندند.

سرخی لبو کنار سفید دانه های برف ترکیب بی نظیری از رنگ ها شده بود.

محو تماشای منظره بودم و لبو کم کم سرد می شد، با سرعت بیش تری لبوها را خوردم و ظرف آن را درون سطل زباله انداختم.

در حالی که از آن جا دور می شدم باز هم صدای فروشنده را می شنیدم که فریاد می زد: لبو… لبوی داغ…

**********

انشا طعم لبوی داغ در یک روز برفی – شماره 2

در خیابان دارم قدم به قدم جلو می روم و به پشت سر نگاه می کنم و با خودم چیز هایی می کشم . از کنار پارک رد می شوم بچه ها دارند آدم برفی درست می کنند و حاضرند خودشان از سرما یخ بزنند ولی آدم برفی آنها شال و کلاه داشته باشد.دست هایم بسیار یخ زده اند و می لرزند و دماغم مانند لبو قرمز شده است .

دستانم را جلوی دهانم می گیرم وهر جور که شده آنها را گرم می کنم .
درخت کاج کنار خیابان هم که هیچ فصلی از سال رنگ سبزی خود را از دست نمی دهد این باردر برابر برف کم آورده است و رنگ سفیدی را به خود گرفته است .

ناگهان بوی خیلی خوبی به مشامم می خورد به دنبالش به این طرف و آن طرف می روم از دور نقطه کوچکی از نور را می  بینم به طرفش می دوم پیر مردی با شال و کلاه قدیمی لبو می فروشد .از دور انگار تکه های قلب را به سیخ زده است .

تمام فکرم در کنار آنهاست به طوری که دیگر سرمای انگشتانم را احساس نمی کنم که یک تکه لبو در جلوی چشمانم ظاهر می شود .سریع آن را می گیرم و و با گرمای لبو تمام سرمای زندگی را فراموش می کنم .

بسیار داغ ….

بسیار شیرین ……

لذت بسیار خوبی دارد ولی بسیار حیف است که این روزها سریع می گذرد

**********

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی  – شماره 3

بند مقدمه (زمینه‌سازی)

به یاد می‌آورم که پارسال زمستان بود و چند روز برفی را پشت سر می‌گذاشتیم. خیابان‌ها سفید پوش شده و بعضی قسمت‌ها نیز یخ زده بود. من وسوسه شده بودم که در بخش‌های یخ زده خیابان سرسره بازی کنم، اما لبوفروشی که با چرخ دستی خود آرام آرام جلو می‌رفت، توجهم را بیشتر جلب کرد.

بندهای بدنه (متن نوشته)

سریع جیب‌هایم را بررسی کردم که ببینم آیا به اندازه کافی پول همراه خود دارم یا خیر؟ خوشبختانه پول تو جیبی که صبح از پدرم گرفته بودم، هنوز بود و آن روز از بوفه مدرسه خرید نکرده بودم. شروع کردم به دویدن میان برف‌ها تا خودم را هر چه زودتر به لبوفروش برسانم. در حالی که می‌دویدم، فشار کفش‌هایم روی برف‌ها، تکه‌هایی از آن‌ها را به اطراف پرتاب می‌کرد.

به لبو فروش رسیدم و از او خواستم که یک لبوی داغ به من بدهد. او نیز یک لبو که حرارت از آن بلند می‌شد، برداشت و در کاغذی گذاشته و به من داد. با گرفتن لبو، در دستانم احساس کمی سوزش کردم. می‌دانستم که خود لبو هم فوق العاده داغ است و برای خوردن آن باید کمی صبر کنم. اما طاقت نداشتم و گاز اول را به لبوی ارغوانی رنگ و داغ زدم.

لب و زبانم سوخت، اما فوق العاده شیرین و خوشمزه بود. حرارتی که از بافت داخل آن بلند می‌شد، در آن هوای سرد و برفی کاملا به چشم می‌آمد. گاز دوم و سوم و … . من می‌سوختم و به خوردن لبوی خوشمزه و خوش طعم ادامه می‌دادم. گرمای آن، وجودم را گرم کرده بود و دیگر احساس سرما نمی‌کردم. یک لبوی کامل، برای من کافی بود و با خوردن تمام آن، احساس سیری کامل داشتم.

بند نتیجه گیری (جمع بندی)

با تمام شدن لبو، کاغذ آن را داخل اولین سطل زباله‌ای که دیدم انداختم و به راه خود به سمت منزل ادامه دادم. احساس انرژی زیادی داشتم و در فرصتی که تا منزل مانده بود، پروژه سرسره بازی روی برف‌های یخ زده را اجرایی کردم. این یکی از شیرین‌ترین خاطرات گرم زمستانی من است.

**********

منابع : setare – Coca – gambagam


صفجه بعد:

حکایت نگاری صفحه 66 نگارش هشتم (حاکمی دو گوشش ناشنوا شد)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *